بی خواب



تجربه ی خواب تدریجی را بر خواب دفعی ، ترجیح می دهم. تجربه ی انتقال را دوست دارم. حس سبکی به خواب رفتن  و انتقال به دنیای خواب به تجربه ی مستی می ماند .مستی بدون می» . جسمت سبک می شود و کم کم .  .

چه حیف که بیشتر اوقات این حس را نمی یابم و این اتفاق به یک باره می افتد.

تدریج در بخواب رفتن را دوست دارم.


دنیای عینکی ها هم دنیای عجیبیه. به خودت میگی دنیا از پشت عینک واقعی نیست بدار عینکم رو بردارم ببینم دنیای واقعی چه شکلیه .عینکتو برمی داری هیچی نمی بینی. چشماتو عمل می کنی که دیگه  عینک نزنی ، یه روز گذرت به عینکت می افته و می فهمی که دیگه باهاش نمی بینی.

عینک های گرد، عینک های هری پاتری مرا دلتنگ عینک میکند.


دو ساله است و موهایش طلایی و کم پشت. لباس کوتاه لیمویی رنگی به تن دارد لباسی هماهنگ با موهای طلایی . حتی بدون لمس کردن هم می توانم نرم بودن بدن و موهایش را حس کنم. چهره ش را نمیتوانم ببینم ، رویش به من نیست. روی پله ی سنگی قلعه ی خالی افتاده است  صورت نرمش احتمالا  پله ی سنگی را لمس می کند بنابراین نمی توانم ببینمش. می دانم که زنده نیست اما از کجا می دانم؟

در قلعه فقط دو نفر حضور دارند: یکی مرده و دیگری زنده ای مملو از عذاب وجدان: کودک و  من

انگار که مسبب مرگش من بودم .کسی  در قلعه نیست. جز من  کس دیگری مقصر نیست. تنها چیزی که در این مورد می دانم این است که به خاطر سهل انگاری من مرده است.

بیدار میشوم.

تلاش میکنم بهت زدگی ام را به تعلیق درآورم تا بتوانم کلمات روان کاوم را هضم کنم. تا آن لحظه فکر می کردم  موجودی بی مسئولیتم  واگر روزی صاحب فرزندی شوم آن کودک به خاطر بی مسئولیتی من نابود می شود. فرضیه ام این بود: خوابم نشأت گرفته از هراس مادر شدن» است.

روانکاوم اما معتقد بود که من» همان کودکی هستم که به خاطر بی توجهی و سهل انگاری خودم مرده است. من در خواب احساس گناه عمیقی به خودم» داشتم!!!

 

 

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها